شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۰

دور و تنها

بيتاب ا ام. قبلا هم يه ا داشتم. فك كنم هميشه همينجور بمونم تا آخرش...
گاهي به آخر فكر ميكنم، بودن يا نبودن مسأله اينست. همون بي اطلاعي از
چيزي كه در وراي بودن منتظر ماست...
برنامه گردش دسته جمعي بعد از مهموني ظهر كه تموم نميشد جور نشد.
هر وقت آدم چيزي رو خيلي تو فكرشه و براش چونه ميزنه خوب در نمي آد.
هيچ تجزيه و تحليلي ندارم و زمان به كندي ميگذره و اصلا اون خوش گذشتني
كه انتظارش رو داشتم پيش نمياد. دلخوشي هم كه آروم كنه نيست.
كاش ميشد گذشت.

ظهر دلتنگي شلوغ عيد

الان تو خونه جيرفت نشستيم خانواده ك.ر. و ن.ا. مهمونمونن. ا نموند، رفت
خونه خالش. دعواي جزئي درست شد، بهونه كرد، حوصله مهمونا رو نداشت يا
هرچي. تنهام. در حد احترام و مهمونداري حرفهاي رسمي و خسته كننده داريم.
بچه ام؟ تو شهر خودم هم همينه. ع٣ هم تو خودشه ولي دمش گرم همه چيزو
رعايت ميكنه. گير دادن به ع١ و چاقي.
شايد شب بريم بيرون دسته جمعي.
غريبي سخت مو ره دلگير داره. بودن ا آرومم ميكنه. چرا؟

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۰

لحظات طولاني

سهراب ميگه مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي
ماندم بي آنكه خدايي داشته باشم...
يه بار ميخواستم براي مادرم قرآن بخونم با صوت و لحن! دبستاني بودم.
خجالت ميكشيدم رفتم زير پتو و با يه صداي زير و معمولي اداي خوندن رو در
آوردم. متاسفانه و خوشبختانه هيچ عكس العملي نداشت يا من يادم نيست اما
اون لحظه تموم نشد و من بعدها هم توفيقي در خوندن نداشتم. در هيچ زمينه
اي.
به قول بابا اتي يه بار من جون بودم كلاس اول راهنمايي معلم قرآن تنها
نمره زير ١٠ دوران قبل دانشگاه رو بهم داد و مجبور شدم براي جبران سوره
جمعه رو حفظ كنم كه بهم يه خودنويس خوشگل بلا استفاده داد بر اساس راي
گيري با يكي ديگه. من بيشتر حفظ كرده بودم اما اون افغاني بود و حس خوبي
درباره نسبت آرا ندارم.
منظور اين كه كاش ميتونستم بخونم احساس رو با صدايي كه گاهي آزادم كنه از بند.
الان كهنوجيم...
اينترنت ايرانسل قطعه، الان جيرفتم حس خوبيه هوا هم خوبه دارم ميخوابم.

قشم بندر جيرفت

امروز چهارم فروردين تو جاده به سمت بندر عباس ميريم كه بريم جيرفت.
از بندر لافت قشم با لندكرافت(؟) اومديم اينور.
امروز از صبح كار خاصي نكرديم جز يه دست بازي حكم با گدايي.
خيلي بعد از ظهر دلگيري بود.
ديروز رفتيم جزيره هنگام نميدونم نوشتم يا نه!

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

سفر نامه قشم

ساعت ١٧:٣٠ روز ٢٩ اسفند با پرواز ماهان حركت كرديم، مجبور شديم بليط
فرست كلاس بگيريم از ماهان و با مفاهيم بيزنس و اكونومي و ... درگير
بوديم. يه ذره پذيرايي و احساس مسئوليتشون بهتر بود.
٢ ساعت بعد پياده شديم و تا چمدونا رو گرفتيم و رفتيم اسكله شهيد حقاني ٢٠:٣٠ بود.
بليط تندرو اتوبوسي گرفتيم ١ساعته قشم بوديم.
ع٢ و ع٣ و ا اومده بودن استقبالمون. ا دستش پانسمان بود، ١٣ تا بخيه خورده بود. :-(
ع٢ كرولا گرفته همراه درس خوندن كار كنه.
ع٣ ته ريش داشت گفتم شب عيده برو حموم، گفت حسشو ندارم، گفتم حداقل يه
آبي بزن به صورتت گفت امروز دو سه بار شستم فايده نداره!
مامان هم خونه بود.
شب براي لحظه تحويل سال رفتيم ساحل پارك زيتون سفره هفت سين انداختيم.
ساعت ٤ صبح خوابيديم.
روز اول دو بار بازار و پاساژهاي خريد و تو شهر رو گشتيم. نكات قابل ذكر
+ دوتا كروات برام گرفت، بعلاوه بازي ظاهرا" بيمزه دومينو. ا دو تا ساعت
سفيد خريد. شب ساندويچ ميگو خورديم. خوب بود.
امروز صبح رفتيم بازار ماهي سنگسر، كفشك و مقوا خريديم.
كوسه، گاريز، هور و ... هم داشت.
كوههاي رسي خربس و دره ستاره ها رو ديديم. دره ستاره ها جالب بود اما نه
خيلي. ميگن توش ستاره ها نزديكتر به نظر ميان.
جزيره هنگام موج داشت نميشد بريم.
ماهي رو خورديم خوشمزه بود اما خوب درست نشده بود امكانات و عوامل پشت صحنه ضعيفه.
كلا" نه اونقد قدرت و ابهت دارم كه بزرگتري كنم و نه مرجع واحد فرماندهي
وجود داره براي مديريت سفر و تفريحات.
شب رفتيم كارواش، اينجا چون گمرك نيست قيمت ماشين واقعيه و مردم فقط
ماشين خارجي دارن.
عصر رفتيم يه جايي به اسم هامون قايق پارويي سوار شديم و قليون كشيديم.
شب اومديم ماهي بچه سنگسر كباب كنيم رو ذغال بازم خوب نشد.
الان ع٢ و ع٣ رفتن بيرون و بايد بخوابيم براي فردا ببينيم چجوري ميگذره.

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

فتنه چشم تو ره بيداد گرفت

ميفهمي شمردن لحظه ها يعني چي؟ كوه هر لحظه رو عبور كني تا به بعدي برسي؟
آمار روزها و ساعتهاي گذشته از آخرين ديدار و باقيمانده تا بعدي رو داشته
باشي؟
اين حالت براي چي تو من بوجود اومد؟ از شخصيت خودم و موقعيت تو؟ احتمالا.
چون نه من عاشقي در حد اين حرفام و نه تو معشوقي كه واقعي بشي.
به قول جلال بگذرم.
قصد دارم از لحظاتي كه به يادم موندن و مثل يه عكس تصوير ثابتي توي خاطرم
دارن مجموعه كاملي بنويسم. مسلما نقش اول قريب به اتفاقشون خودم هستم.
فردا آخرين روز كاري امساله، و پس فردا پرواز به بندر كه سال تحويل با
مامان اينا باشيم.

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

در تنگ ، در خيال

هر كار ميكنم به در بسته ميخورم، از استرس و عجله است.
كارها به صبر بر آيد و مستعجل به سر در آيد.
منتظرم دفتر خدمت الكترونيك شهرداري بازشه... از اينجا اينترنت قطع شد،
نرم افزار قفل شد رو پيغامش ولي الان كه ١٢ ساعت گذشته و ميخوام بخوابم
ميبينم كه جيميل موبايل گوگل سيوش كرده برام.
شهرداري يه چيز بديهي رو نميفهمه، من عوارض ماشينم پرداخت شده.
امروز دوباره از دلخوشي اينروزام تنها شدم. خيلي خودخواهم يا خيلي محتاج.
احساس بدبختي خاصي ميكنم. خيالات جالبي كه تمثيلي از حقيقت وجود خودمه
دارم براي نجات يكي ديگه. مثل نجات يه بچه و عروسكش از حمله گرگها.

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

فردا

جونم بگه كه چند وقتيه آرزوي مرگ يا يه استراحت طولاني از زنده بودن
ميخوام، سختي كار نسبت به توان جسمي يا ذهني، نا اميدي نسبت به آينده و
پيشرفت، نداشتن روابط موفق در هيچ زمينه اي، زندگي مشترك، دوستان، هر دو
خانواده، همكارام، همسايه، فاميل، مردم عادي، دولت و سيستم اداريش، ...
حق دارم؟ مشكل از هر كي و هر چي و هر جاست فرقي نميكنه، فلسفي، عشقي،
عاطفي، مالي، آزادي، رواني، جسمي ... هر جور حساب كني قاچاقي زنده ام.
ميدوني اين خودزني ها برا چيه؟ چون فردا بايد مدارك مفاصا حساب رو ببرم
شهرداري بدهي و پلاكمو اصلاح كنن خبر مرگشون ولي علاوه بر شلوغي رئيس و
معاون درگير وضعي بوجود آوردن كه بيرون رفتن عذابه، پاسدار شعبه ها هم كه
علاوه بر ناز كشي و منتي در حد رئيس بايد جيبشون رو پر كني. تف به گور
اين پول و هرم نيازهاي انساني مازلو.

مشكل=بدهي عوارض خودرو

شنبه ٢١ فروردين كار يه خورده سنگين شده اما ناهماهنگي فشارش رو بيشتر
ميكنه، بايد سر حال باشم و تمومش كنم يه هفته اس ديگه. سيگار مال مواقع
بيكاري و بي دردسريه! بايد گذاشت كنار الان اصلا حال نميده.
رفتم دفتر خدمت الكترونيك شهرداري عوارض ماشين رو صفر كنم، آخه پلاكم رو
پرايد قبليه، و وي آي ان ماشين رو پلاك و اسم صاحب قبليشه بعد چند ماه!
تازه بدهي عوارض هم با اينكه مفاصا حساب رو موقع به نام زدن گرفتيم، صفر
نشده.
تو تاكسيم دارم با كي پد شماره ها تايپ ميكنم سخته، اين كار و خوندن سر
گيجه و تهوع آوره حين حركت.

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

١٩ اسفند

رفتم كت شلوار فرمو بگيرم از شركت آرا پوشش، كلا بزرگ بودن يه سايز، يه
چيز جديد فهميدم كه كت دراپ ٤ داشت اندازه بود اما گشاد بود! يعني قد و
سر شونه خوب بود ولي بدنه بزرگ بود، دراپ ٦ بهم داد خوب بود. دمش گرم
كارمنده، يعني زنده باشه. يكي از بچه هام ميگفت مامانم گفته دمت گرم حرف
بديه، تحليل خودش اين بود كه گرمش خوبه فقط همين دمش بده. ٤ ساله از
مشهد.
اوضاع بر وفق مراد نيست چارلي چاپلين ميگه اگه چيزي خوب نيست حتما به
آخرش نرسيدي هنوز.
ع٢ يه كرولا خريده اميدوارم موفق باشه. ع٣ هم ميگذرونه دم اونم گرم.

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

چنانت دوست ميدارم كه گر روزی ...

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

سعدی

دوشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۹

فكر درگير

چند وقتيه شارژ ندارم و تنها وسيله ارتباطيم اينترنت گوشي سوني اريكسون
W810 عزيزمه، اميدوارم گالكسي اس اگه گوشي بعديم بهتر باشه. چند تا فايل
گرفتم مطالب و كتابهاي كوتاه بخونم گاهي...
سهراب سپهري پير و مرشد نوجواني هام يه جا ميگه:"مذهب شوخي سنگيني بود كه
محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم. بي آنكه خدايي داشته باشم..."
چرا زودتر بهم نگفتي كه منم همين تكرار رو مبتلا نشم؟ سطح فرهنگ، سواد،
درآمد، محيط، ... من آدم خاص رو تو ساده دلي توام با حيراني پوچ نگه
داشته بود.
يه قرص كلر دياز پوكسايد و يه قلپ شربت هيدرامين كامپاند خوردم بلكه آروم
و سريع بخوابم. سرم بازار مسگراست. بلا روزگاريه عاشقييت... روانشناس يا
روانپزشك لازمم. ميگفت غير روان افسرده، وسواس هم داشتم.
يه كم تو نت چرخيدم هفشده تا ايميل قديمي پيدا كردم بهتره يه ايميل عمومي
براي كارهاي همينجوري داشته باشم و يه ايميل رسمي با اسم واقعي.
كت شلوار بانك رو جناب شركت خياط آماده نداره، هميشه خياطا رودوست داشتم
آدماي خوبين، رو در مغازشون مينويسن هوالرزاق، يكي از تنها موارديه كه
نميشه انتقاد كرد از عرب. مادرم خياطي ميكرد...
جناب رئيس ازيز هم بعلت شلوغي شب عيد كلاس ارز رو كه قرار بود برم، پيچوند.
بايد براي آرم طرح ترافيك ثبت نام كنم. لعنتي ها بديد ديگه سهميه مارو.
رفت و آمدم سخته، بايد راهي يافت شايد انتقال به شمال تهران رفت و آمد
روزانه رو تبديل به تفريح كنه. قسمتهاي شمالي قديمي و با اصالت تهران
مفهوم كلمه نوستالوژي رو برام معني ميكنه با اينكه كلا ده يازده ساله پاي
به تهران نهاده ام و ديگر برنداشته ام و اونجا ها زندگي وخاطره اي ندارم!
بايد بليط قطار قشم گير بياريم برا تعطيلات عيد.
قرار بود برم خونه دوست دانشگاه، دوبار زنگ زدم گفت خبر ميدم خونه تكوني
داريم، نامهربان زنگي نزد كه چي شد.
امتحان ارشد امسالم نخوندم ندادم، اطلاعيه موسسه علوم بانكي رو دير ديدم
ثبت نام نكردم، بايد تلاشي كنم كه دير زماني درجا نمونم.
كار اين شعبه با توجه به مشغله ذهنيي كه مدتيه درگيرشم وقت آزاد زيادي
نميذاره برام. راستي دورم خيلي شلوغ و پر سر و صداست، اميدوارم يه فرصت
خوب برام باشه كه بتونم خودمو كه هميشه عادت به سكوت براي تمركز و انجام
كار داشتم با همه شرايط وفق بدم.
ايرانسل هم شارژمو كه از همراه بانك گرفتم درست نكرده.
مديريت فكرمو بايد مثل يه آدم آهني بايد ياد بگيرم، وگرنه گذشته و حال نامهربوند.

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

روح

حداقل چيزايي كه اينجا مينويسم ممكنه بدرد روانشناس بخوره، خاطرتي كه
هميشه در ذهن و حافظه ضعيف انسان ميمونه حتما مهمه.
كه براي من از ناراحت كننده ها و لحظات سنگين و طولاني زندگيه.
يه بار يه كفش نو خريده بودن برام دبيرستان. كلا بعد يه مدت طولاني لباس
نوهامو ميپوشم، ذوق و شوقش توم خيلي دورها مرده، نميدونم كي.
زود رسيدم، يه گوشه وايستادم تقريبا يه كنج قايم شدم، غير عمدي. دوست هم
ميزيم هم زود ميومد گفت چرا اينجا وايستادي. يكي از لحظه هاييه كه هنوز
برام تموم نشده.

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

...

عاشقي را گفتند: از عشق بگوي؟
گفت: آن كه نگويي.
ديروز يه سر رفتيم انقلاب چند تا كتاب بگيريم، يه كتاب گزيده اشعار سياوش
كسرايي گرفتم.
وزنم به پايين ترين حدش تو چند سال اخير رسيده. مال سرماخوردگي ها و حال
بد-خوب- اين روزامه.

سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

توي راه خونه هستم، گوشيمو با كابل زدم لبتاپ سيف ريمو نكردم مجبور شدم
بدم فلش كنند.
اينا براي اينترنت جي پي آر اس ايرانسلي بود كه فعال كردم. در حد دايال
آپه سرعتش، قبلا ٢ تا ٥ برابر بود، ١٠ تومن ١ماهه حجم ٢.٥ گيگ.
همه نرم افزاراي گوشي پريد. اپرا ٥.١ نصب كردم در حد گوشي جاوا خوبه. خدا
قسمت كنه گالكسي اس يا ديزاير اچ دي بگيرم يا بهترش رو...
شهر شلوغه البته تو اين هواي سرد آدماي حكومت بيشترن. ميگن موسوي و كروبي رو گرفتن.
اونا بهونه بودن و منجي يك تنه ناراضي ها نيستن. بگذرم.
توي ون هستم بزرگراه جلال آل احمد. ميرم سر اشرفي اصفهاني كرايه ٥٢٥٠ ريال.
هوا سرده توي ١ماه ٣ بار سرما خوردم شديد. سيستم ايمني داغونه يا ٣ انگشت
لعنتي ضعيفم كرده. اصلا روحيه خوبي ندارم. نميدونم كدوم باعث بقيه ميشه
و اصلا دردم چيه.
بايد كاري كرد، كوشش بيهوده به از خفتگيست.