شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

پدر

باز هم اینجا و اکنونه; بازم من خودمو حس میکنم میفهمم بازم یادم یادمه و از یادم نرفته. نمیدونم چی رو بگم چی رو نگم. میگن کاری کن که بتونی بنویسی اینجوری که هیچ گهی نمیشه خورد اونم من که آخر محافظ کاری هستم.
خلا سنگینی زندگیمو در گیر کرده و اینقدر جدی شده که نمیدونم آخرش چی میشه. ا نامهربونی میکنه, بجاش از غریبه و هرزگی چیزی حاصل نشد. از زندگی و راه راست احساس اجبار بهم دست میده که چون چارهای نیست اونو انتخاب کردم. هیچ حرکت مداوم آهسته و پیوسته ای ندارم. گیر دادم نرم افزار مای یوگا رو صد بار نصب و حذف کردم درست نمیشه که نمیشه. یه خونه خریدیم. معلوم نیست چی میشه.
رمضانه و مادرم سخت درگیر دعاست. پدرم هم تنهاتر از من.

هیچ نظری موجود نیست: