شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

زندگی جریان دارد

دارم روی چند پروژه وبلاگی وبسایتی همزمان کار میکنم. خدا به خیر کند. اینجا خاطراتی رو زنده نگه داشته و خیالمو از قضاوت اشتباه و فراموشی حتی توسط خودم جلوگیری میکنه.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

دوست داشتم کتابی سرگذشت نامه ای چیزی بنویسم. اما همت و پشتکاری میخواد. داشتم فکر میکردم اگه برنده جایزه نوبل شد در حد تهوع خیلی ضایع میشه تازه بقیه بازیگرا هم باید رضایت نامه بدن. بیخیال.
شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۰

ازدحام کوچه خوشبخت نیست

فروغ ازدحام کوچه هم دیگر خوشبخت نیست.
نوشتم برای تشکر از پنجره ای که لحظه گشودند و اجازه دادند به زندگی... تماشای تلویزیونشان... ریختن یک استکان چای... روشنایی خانه شان... سرگرم باشم.
پشت برج نگین.

ازدحام کوچه خوشبخت نیست

فروغ ازدحام کوچه هم دیگر خوشبخت نیست.
نوشتم برای تشکر از پنجره ای که لحظه گشودند و اجازه دادند به زندگی... تماشای تلویزیونشان... ریختن یک استکان چای... روشنایی خانه شان... سرگرم باشم.
پشت برج نگین.

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۰

وبلاگ نویسی رک

جی ریدر پرو نصب کردم و از سد فیلطر گوگل ریدر عبور کردم آخه با گوشی گلکسی اس ام و وایفای اینترنت خوانی میکنم.
اخیرن وبلاگ علی تجدد رو کشف کردم چقدر نقاط اشتراک داریم مثلن گریه کردن برای ژرژ فیلم روز هشتم و ...
دلم میخواد از زندگیم و وقایعش بنویسم ولی هنوز نمیتونم در حد اون راحت باشم.

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

قمر

حالتهایی از سرماخوردگی دارم چند روزه. گاهی اسه بلک میکشم. احساس خستگی و گیجی تو کل بدن میاره.
تو بینا و ما خاءف از یکدگر    که تو پرده پوشی و ما پرده در
کل اس ام اس هاشو خوندم. از دوست عوضیش تا غریبه های همدم و بازیچه هم.
میدونستم هر وقت فضولی کردم چیزهایی فهمیدم که ناراحتم کرده و ذهنمو چند روزی درگیر میکنه.
به ا گفتم دیگه اسمشو نمیارم... دیگه از چشم افتاده .... قهر کردم و بی خداحافظی بدرقه اش کردم. خیلی بد رفتار کرد بی معرفتی و بی رحمی داشت تو یکی دو روزه. حتی برگشت بعد این همه خون دل خوردنام گفت تو یه نسبت فامیلی فقط با من داری و بس. و بس! شاید خیالم دست خودم نباشه اما امیدوارم تو واقعیت بتونم دیگه اسمشم نیارم.

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

پدر

باز هم اینجا و اکنونه; بازم من خودمو حس میکنم میفهمم بازم یادم یادمه و از یادم نرفته. نمیدونم چی رو بگم چی رو نگم. میگن کاری کن که بتونی بنویسی اینجوری که هیچ گهی نمیشه خورد اونم من که آخر محافظ کاری هستم.
خلا سنگینی زندگیمو در گیر کرده و اینقدر جدی شده که نمیدونم آخرش چی میشه. ا نامهربونی میکنه, بجاش از غریبه و هرزگی چیزی حاصل نشد. از زندگی و راه راست احساس اجبار بهم دست میده که چون چارهای نیست اونو انتخاب کردم. هیچ حرکت مداوم آهسته و پیوسته ای ندارم. گیر دادم نرم افزار مای یوگا رو صد بار نصب و حذف کردم درست نمیشه که نمیشه. یه خونه خریدیم. معلوم نیست چی میشه.
رمضانه و مادرم سخت درگیر دعاست. پدرم هم تنهاتر از من.