سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

خوابم نميبره

دارم زندگي رو ميگذرونم، اما مدل چندي به پاي و چندي به سر شدم.
خاصيت مغز مردونست كه چند تا كار موازي ذهن رو از پا در مياره اما نه اين
فكرا و كارهاي روزمره، مهمون هم داريم يه ذره خستگيش به سرگرميش ميچربه
اما خوبه. مزاحم خواب بانو نشم.

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

عالمي ديگر ببايد وز نو آدمي

امروز سر يه بد بيني و بهونه گيري هاي كهنه دوستم ازم فاصله گرفت-م.
البته بيشتر حسرت دوري و همراه نبودن در برادري يا دوستي روي هم تلنبار شده بود.
از طرفي محبت يا طلب محبتي كه نميتونستم كنترلش كنم شده بود آزار.
به هر حال تو شهرش نبودم يه سري چيزا عادي بود ولي تو دنياشم نبودم. نمي
دونم نميخوام يا نميتونم فكرم رو زندگيم رو آزاد كنم.
علاوه بر تمام تلاشي كه براي زندگي در جريان ميكنم فشار دخالت در عقايد و
سبك زندگي شخصي ايجاد تنش زيادي كرده روم. رسانه ها، مردم، حكومت و حالا
يه همسايه از ما بهتر كه با لحن مودبانه توي برد نوشته ديشهاتونو جمع
كنيد وگرنه نيروي انتظامي مياد بهمراه خودتون جمعش ميكنه.
اين دردها هم آخه بايد در انزوا روح رو بايد بخوره. نميدونم اصلا به روح
اعتقاد دارن؟
شلوغ ترين روز كاريم رو گذروندم، علاوه بر اين كه كار جوهره مرده، هر
آدمي بهترين ارزشهاش و فلسفه زندگيش تلاش براي انسان و كشورش هست احساس
اينكه من نماينده اي از يه گروه خاص هستم و شكست من شكست اونهاست نهايت
تلاشم رو ميكنم.

شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا ندانند رقيبان كه تو در خانه مايي

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

تعطيل است

كاش اين نوشته ها قابليت حمل همه اطلاعات زندگي رو داشتن چيزهايي كه هر
روزه بر من ميگذره، اطلاعات اين مرداب حقير، با همه استمناءهاي ذهني و
جسميش با همه چيزهايي كه توي مغز تعطيلش هست. مغزي كه يه برنامه فقط توش
درحال اجراست، هنگ كرده معلوم نيست نتيجه اي ازش ميخواد حاصل بشه يا نه.
مرد گاريچي در حسرت مرگ. آيا انسانيت و چيزهايي كه درگيرشم به طرز آزار
دهنده اي چقدر تاثير گرفته از خاص هستند؟
و اما مادر با يك دستش گهواره را تكان ميدهد و با دست ديگرش دنيا را.
گهواره قسمت غريزي مادري، و دست ديگر لزوما تكان مثبت نيست تكانيست تا حد
به گا دادن زندگيم، فارغ از اين كه من يك انسانم هر قدر حقير و ناجور، در
حدي كه عقيده بر درست تر بودن حذف-م داشته باشد.
راستي من چكاره بيدم كه فيلتر شدم، آدم كه از ربات چيزي بدل نميگيره،
پشتش كه آدم نيست.
بسي رنج بردم در اين سال سي از دست عقايد ناسازگار با حقايقي كه ملموس
بود برام تو همه شب بيداريها و روزهاي سراسر فكر محض.
مثل يه آدم معمولي با فرهنگ، قانون و ديني كه توش زندگي ميكنم با زندگي
مشترك بدون عشق با امكانات كامل دچار مشكل شدم. فقط دارم تحمل ميكنم و
اين، همه لحظه هامو طاقت فرسا كرده. كاش ميشد با كمترين هزينه براي خودم
و اطرافيان از اين كابوس بيدار ميشدم، هر جور رفتني رو ميخوام.
امروز به دخترم زنم خواهرم گفتم حوصله هيچكدومتون رو ندارم، برگشت گفت
منم حوصله هيچ كس رو ندارم. منظور من يعني جز تو، اون يعني دقيقا تو. بعد
اين مدت راحت زبون هم رو ميفهميم.

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

دلخنگي

كاش مغزمو به مغزت پيوند ميزدن، اينقدر تو لحظه لحظه هام باهات حرف ميزنم
و صدا و صحبتهاتو ميخوام،
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم ترا نكته به نكته مو به مو

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

ماجراهاي دخترم

امروز برايم شروع به ظاهر بسيار بدي داشت. اصلا هيچ چيز طبق ميلم پيش
نميرفت، ديشب هم به هم ريخته بود منو، تا اينكه بعد از كلي عذاب طرفهاي
عصر جواب داد، ميگفت ميخواستم كلاس نرم با اينكه از هيچي بهتر بود و
آرومم كرد اما اصلا تاثيري تو بهونه گيريم نداشت، تا اينكه دل سنگش به
رحم اومد و شب برام گفت هر آنچه رو دوست داشتم بشنوم. من به سيبي خشنودم
و به يك بستگي پاك قناعت دارم. اينقدر رفتم آروم كنارش نشستم تا فهميد.
انگار دنيام چراغون شده. بهم يه ستاره داده كه تو مشتم بگيرم يواشكي زير
پتوم نگاش كنم.

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

استعفاي حسني مبارك و ٢٥ بهمن

مردم مصر پس از ١٨ روز اعتراض مستمر حسني مبارك رئيس جمهور نظامي مصر را
پس از ٣٠ سال حكومت وادار به استعفا كردند.
مردم معترض ايران و طرفداران جنبش سبز هم سعي براي راهپيمايي در ٢٥ بهمن
دارند. روزي كه علاوه بر تمام اهداف و توجيه هاي ظاهري و باطني روز
ولنتاين يا همان روز عشاق است كه در ايران هم به رسميت شناخته شده و
بازار گرمي از دوست پسر و دختر ها داره. يعني ممكنه اتفاق خاصي توش
بيفته؟

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

و اما عشق

چهل سالگي با بازي محمد رضا فروتن، ليلا حاتمي، عزت الله انتظامي. بر
اساس داستان اول مثنوي. رو دارم ميبينم.
امشب خونه شوهر عمه بوديم.
ميترسم از چهل سالگيم.
شديد دلهره هاي عاشقي در حال تولد، نگاه هاي نشود فاش كسي، جرقه هاي شروع
رابطه، شيطنت، برام جالبه، آروم و سرگرمم ميكرد. اما هيچكدومشون بزرگ
نشدن برام، مرده به دنيا اومدند. چرا؟
عاشقم اما نيستم.
عشق نوجوني تو زمان من هنوز خوبه ازنوع آزاد و خالص و بي دغدغه مثل درخت
گلابي و اول سوته دلان و بده آخر دوتاشون مخلوط با قواعد جدي ديگه زندگي.
اين قواعد وجود ندارن. بايد خوش بود.

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

بودن يا نبودن

گاهي اينقدر زندگي برام سخت ميشه - دردها، بيهوده بودنها،... - كه ميگم
ممكنه مثل يه صفحه سفيد خالي و تهي و بعد حذف بشم، يا اينكه يك موجود
ساديسمي مجبورم ميكنه حتي بعد مرگ هم وجود داشته باشم.

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

دلخنگي

زندونيتم بي قفس.

پنجره اي ديگر : چت!

نرم افزار نيم بوز NIMBUZZ رو دانلود و نصب كرده بودم. براي چت با گوشي
عاليه. گوشيم يه W810 سوني اريكسونه. ميخوام عوضش كنم. تا ٤٠٠ ت براش
كنار گذاشتم، نميتونم صبر كنم عيدي هامو بذارم روش!
بگذرم، ياهو مسنجر كه نشد.
نيم بوز هم كه بعد يه ساعت اومدم آزمايشي با يكي دوست شم ادم كرد، گوشي
كولي بازي در آورد رفت رو ويبره دائم و خاموش شد، ديگه وارد اكانت كه
ميشدم همين حكايت بود. يه اكانت ديگه ساختم رفتم رو اد همينطور شد.
بيخيالش شدم ولي خيلي جالوب بود.

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

امروز و ساختمان

امروز داشتم ميرفتم دفترچه بيمه ام رو عوض كنم تو راه پله مديران و
موسسان ساختمون رو ديدم يه خورده جر و بحث كرديم داشت به جرح و دعوا
ميكشيد. حل شد. يكي نيست بگه تو كه از هر جنبه اي نگاه كني اينكاره نيستي
و غير از تخليه فشار رواني هدفي نداري درست نيست تو عالم همسايگي. بعدش
رفتم كارها رو انجام دادم.
يه ذره هم با خانمم رفتيم مغازه هاي وليعصر زرتشت گشتيم. مونده بودم چي
بناممش امروز گفت اينجوري. اصلا اهل خريد نبودم و بلد نيستم كاش يه دوره
آموزشي بود ميرفتم. آزمايش و خطا هم كه شده بايد شروع كرد.
زندگي يه ذره عاديتر شده و امروز آخر خوبي داشت.

نوشتندگي

به نظرم كسي كه ميخواد وبلاگ شخصي-روزمره بنويسه اگه زياد وبلاگ بخونه
ممكنه دچار يه نوع تقليد و كپي برداري بشه حالا تيكه هايي يا كلن. شايد
هم نه. اما تو مونولوگ يا كوتاه نويسي گاهي خلاقيت رو ميگيره و باعث ايده
گيري بيش از حد ميشه. اما مگه نويسندگي بدون مطالعه زياد ميشه؟ شايد بشه
و اتفاقن بهتر هم باشه.

انسان از گردنكشي تا گيوتين

امروز ختم يكي از فاميلا رفتيم، خيلي وقته عروسي و جشن نرفتم :-(
از خانواده و فاميل دورم علاوه بر اينكه خودم سيستمم رو متفاوت ميدونم يه
توفيق اجباريه خاصه.
حالا كه جاشون خاليه يعني ممكنه دوستان و دنياي دلخواهي داشته باشم يا
ميشم يه صد سال تنهايي؟ (هنوز اين رمان گابريل گارسيا ماركز رو نخوندم و
فقط منظورم اسمشه)
تا اينجاي زندگيم رو اومدم و الان وقت يه تولد دوباره است كه خيلي وقته منتظرشم.
گفتم تولد بعضي ها تو يه دوره هايي مشخص ميرن تو فاز به پوچي معتقد بودن
بعد اعتقادي به يك رابطه زناشويي نداشتن و كسي رو به اين دنيا نمي آريم و
از اين قبيل باورهايي كه بطور فلسفي مثلا بهش رسيدن اما زرشك. نمونه همون
بعضي ها وقتي دارن ميگن ميدوني يه زماني ميرسه كه آدم دلش يه دختر ميخواد
و از اين بدتر ميگن پسر هم بود اشكالي نداره، با كلي توضيح براي هر تغيير
استراتژي. راستي شراگيم هم وبلاگ خوبي داره. برگرديم به بحث آخرش همون من
خوبم، من خوبمه سيد تو عصر يخه داستان.