پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

عالمي ديگر ببايد وز نو آدمي

امروز سر يه بد بيني و بهونه گيري هاي كهنه دوستم ازم فاصله گرفت-م.
البته بيشتر حسرت دوري و همراه نبودن در برادري يا دوستي روي هم تلنبار شده بود.
از طرفي محبت يا طلب محبتي كه نميتونستم كنترلش كنم شده بود آزار.
به هر حال تو شهرش نبودم يه سري چيزا عادي بود ولي تو دنياشم نبودم. نمي
دونم نميخوام يا نميتونم فكرم رو زندگيم رو آزاد كنم.
علاوه بر تمام تلاشي كه براي زندگي در جريان ميكنم فشار دخالت در عقايد و
سبك زندگي شخصي ايجاد تنش زيادي كرده روم. رسانه ها، مردم، حكومت و حالا
يه همسايه از ما بهتر كه با لحن مودبانه توي برد نوشته ديشهاتونو جمع
كنيد وگرنه نيروي انتظامي مياد بهمراه خودتون جمعش ميكنه.
اين دردها هم آخه بايد در انزوا روح رو بايد بخوره. نميدونم اصلا به روح
اعتقاد دارن؟
شلوغ ترين روز كاريم رو گذروندم، علاوه بر اين كه كار جوهره مرده، هر
آدمي بهترين ارزشهاش و فلسفه زندگيش تلاش براي انسان و كشورش هست احساس
اينكه من نماينده اي از يه گروه خاص هستم و شكست من شكست اونهاست نهايت
تلاشم رو ميكنم.

شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا ندانند رقيبان كه تو در خانه مايي

هیچ نظری موجود نیست: