شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

ماجراهاي دخترم

امروز برايم شروع به ظاهر بسيار بدي داشت. اصلا هيچ چيز طبق ميلم پيش
نميرفت، ديشب هم به هم ريخته بود منو، تا اينكه بعد از كلي عذاب طرفهاي
عصر جواب داد، ميگفت ميخواستم كلاس نرم با اينكه از هيچي بهتر بود و
آرومم كرد اما اصلا تاثيري تو بهونه گيريم نداشت، تا اينكه دل سنگش به
رحم اومد و شب برام گفت هر آنچه رو دوست داشتم بشنوم. من به سيبي خشنودم
و به يك بستگي پاك قناعت دارم. اينقدر رفتم آروم كنارش نشستم تا فهميد.
انگار دنيام چراغون شده. بهم يه ستاره داده كه تو مشتم بگيرم يواشكي زير
پتوم نگاش كنم.

هیچ نظری موجود نیست: