پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۰

لحظات طولاني

سهراب ميگه مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي
ماندم بي آنكه خدايي داشته باشم...
يه بار ميخواستم براي مادرم قرآن بخونم با صوت و لحن! دبستاني بودم.
خجالت ميكشيدم رفتم زير پتو و با يه صداي زير و معمولي اداي خوندن رو در
آوردم. متاسفانه و خوشبختانه هيچ عكس العملي نداشت يا من يادم نيست اما
اون لحظه تموم نشد و من بعدها هم توفيقي در خوندن نداشتم. در هيچ زمينه
اي.
به قول بابا اتي يه بار من جون بودم كلاس اول راهنمايي معلم قرآن تنها
نمره زير ١٠ دوران قبل دانشگاه رو بهم داد و مجبور شدم براي جبران سوره
جمعه رو حفظ كنم كه بهم يه خودنويس خوشگل بلا استفاده داد بر اساس راي
گيري با يكي ديگه. من بيشتر حفظ كرده بودم اما اون افغاني بود و حس خوبي
درباره نسبت آرا ندارم.
منظور اين كه كاش ميتونستم بخونم احساس رو با صدايي كه گاهي آزادم كنه از بند.
الان كهنوجيم...
اينترنت ايرانسل قطعه، الان جيرفتم حس خوبيه هوا هم خوبه دارم ميخوابم.

هیچ نظری موجود نیست: