شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۰

دور و تنها

بيتاب ا ام. قبلا هم يه ا داشتم. فك كنم هميشه همينجور بمونم تا آخرش...
گاهي به آخر فكر ميكنم، بودن يا نبودن مسأله اينست. همون بي اطلاعي از
چيزي كه در وراي بودن منتظر ماست...
برنامه گردش دسته جمعي بعد از مهموني ظهر كه تموم نميشد جور نشد.
هر وقت آدم چيزي رو خيلي تو فكرشه و براش چونه ميزنه خوب در نمي آد.
هيچ تجزيه و تحليلي ندارم و زمان به كندي ميگذره و اصلا اون خوش گذشتني
كه انتظارش رو داشتم پيش نمياد. دلخوشي هم كه آروم كنه نيست.
كاش ميشد گذشت.

هیچ نظری موجود نیست: